نویسنده: زهرا مرادی
یهودی یا مسلمان، شیعه یا سنی، عرب یا غیر عرب، تفاوتی نمی کرد؛ هر که او را میشناخت، دلداده اش میشد و به فضل و کرامتش ایمان میآورد.
چه بسیار مادرانی که برای سلامتی فرزندشان نذر او میکردند؛ بی آنکه بدانند جایگاه واقعی اش در خلقت کجاست. و چه بسیار گرفتارانی که مشقت فرسنگها راه را به جان میخریدند تا به دست او گره از زندگیشان گشوده شود؛ بی آنکه به امامتش معتقد باشند.
و در این میان، یوسفِ کاتب، یک بود از هزاران نفر که حاجاتشان به عنایت او مستجاب شد.
یوسف، مردی مسیحی از دیار ربیعه (حوالی موصل) بود. روزی پیغامی شوم به دستش رسید. نامه ای از دربار متوکل که به او فرمان داده شده بود سریعا خود را به محضر حاکم برساند. دل یوسف آشوب شد. او خوب میدانست از دائم الخمر ظالمی همچون متوکل، جز شر چیزی عاید کسی نمی شود.
وصیتش را نوشت و به دست یکی از همسایگان معتمد خود سپرد. همچنان که در ذهن آشفتهاش به دنبال راه نجاتی میگشت، آرام آرام مرکبش را آمادهی رفتن به دربار متوکل میکرد.
لحظه ای به نرفتن فکر کرد. به فرار. اما کجا میتوانست برود که دست متوکل به او نرسد؟ زن و فرزند را آوارهی کدام بیابان کند تا متوکل زهرش را به آنها نریزد؟ اصلا مگر چه کار کرده بود که به خاطرش بگریزد؟ هیچ! اما متوکل را همه میشناختند. جنایتکارترین خلیفهی عباسی که از آزار دوست و دشمن لذت میبرد. روان پریشی عیاش که حتی به همراهان و همنشینان خود رحم نمی کرد و در دامان آنها عقرب و رطیل میانداخت تا از تماشای هراسشان عطش مردم آزاری اش فرو نشیند.
خداوندا؛ این چه روزگاری است که فاسدی میرود و فاسدتری جای او مینشیند؟ نفرین کدام بندهی مقرّبت دامان این خطّه را گرفته که زن و مرد، پیر و جوان، روی آسایش نمیبیند؟ چگونه است که جز چرک و خون نصیب هیچ کس نمی شود؟
من که به آیین محمد نیستم ولی از مسلمانان، بسیار شنیدهام که میگفتند پس از محمد، هنگامی که عده ای جانشین و خلیفه ای غیر از آن که محمد معرفی کرده بود، به خلافت گماشتند، دخترش فاطمه، پیامبرگونه فریاد برآورده:
شتری را به طمع شیرش غصب کردید که تا قیامت جز چرک و خون برایتان ارمغانی دیگر نخواهد داشت.[1]
به مسیح سوگند، حال امروزمان همان است که او گفته.
لحظهای دست از کار کشید. به تیرک چوبی آغل تکیه داد و چشمانش را بست. کاش میشد همهی اینها خواب باشد و وقتی چشمانش را باز میکند، نه از نامه ای خبر باشد و نه حتی از متوکلی! کاش میشد کسی را زیر این گنبد بی فروغ پیدا کرد که هر گاه اینگونه دلت میگیرد، بشود سراغش رفت و درد را گفت و درمان را تحویل گرفت. کسی مثل مسیح.
با این فکر، یاد حرفهایی افتاد که جسته و گریخته از این و آن شنیده بود. حکایتهایی از کراماتِ بی مثالِ مردی که «ابن الرضا» میخواندنش و هیچ کس از در خانه اش نومید و دست خالی باز نگشته بود.
آرامشی در جانش نشست. با خود گفت صد سکه نذر ابن الرضا میکنم تا شرّ متوکل از سرم کم شود. شنیده بود ابن الرضا هیچ فقیری را بی نصیب از خانه اش نمی رانَد. پس شاید این سکهها به کاری بیاید و از صدقه سر خوشحالی مسکینان، ابن الرضا عنایتی به او کند و گره از کارش باز شود. سکهها را در میان پارچه ای گذاشت و سوار بر الاغ به راه افتاد.
نشانی منزل ابن الرضا را نداشت. فقط میدانست چند سالی است که به دستور متوکل از مدینه به سامراء آورده شده تا تحت نظارت مستقیم خود متوکل باشد. کینهی متوکل از ابن الرضا، کمتر از کینهی پدرانش از پدران ابن الرضا نبود. متوکل همان یزید بود در عصر حسین. اگر یزید به نام اسلام بدن حسین نوهی پیامبر مسلمانان را زیر سم اسبان لگدمال کرد، متوکل هم به عنوان خلیفهی مسلمین آب به مزار حسین بست و زمینش را شخم زد و روی آن بذر پاشید تا نام و نشانی از او و جنایتی که در حقش شد، نماند. یوسف گرچه مسیحی بود اما خبرداشت که به فرمان متوکل هر که میخواست به زیارت مزار حسین برود، باید دست راستش را به تیغ جلاد میسپرد! متوکل که از توجه مردم به قبر حسین تا این حد هراسان بود، از ملاقات ایشان با ابن الرضا تا چه اندازه بیمناک میشد؟!
به شهر که رسید، حیران ماند که چه کند. اگر نشانی خانهی ابن الرضا را میپرسید و خبر به گوش متوکل میرسید، بی هیچ ملاحظه ای خونش را میریخت.
کلافه و مستأصل به دور و برش نگاه میکرد که به یکباره به دلش افتاد ابن الرضایی که مردم از او اینگونه تعریف میکنند، اگر واقعا کرامتی داشته باشد، خود میتواند مرا به خانه اش راهنمایی کند. اصلا افسار الاغ را رها میکنم تا مرا به خانهی ابن الرضا ببرد.
مدتی را سوار بر مرکب، از این کوچه به آن کوچه رفت تا اینکه الاغ دیگر راه نرفت. به خیال آنکه حیوان از خستگی قدم از قدم بر نمی دارد، چند باری با پا به پهلویش زد تا بلکه وادار به حرکت شود. اما الاغ از جای خود تکان نخورد. در همین حین، درِ منزلی که روبرویش ایستاده بود، باز شد و مردی در چارچوب آن ظاهر شد. مرد، بی مقدمه پرسید: آیا شما یوسف هستید؟
یوسف که از این سوال نابهنگام، غافلگیر شده بود، خودش را جمع و جور کرد و گفت: من تا به حال به این شهر نیامده ام؛ نام مرا از کجا میدانی؟
مرد گفت: میدانید اینجا خانهی کیست؟
یوسف گفت: از کجا بدانم؟ من اینجا غریبم و کسی را نمی شناسم.
مرد گفت: اینجا خانهی سرورم ابن رضا، امام هادی علیه السلام است. مرا فرستاده تا شما را به داخل دعوت کنم.
یوسف که باورش نمی شد به مراد خود رسیده باشد، مات و مبهوت از مرکب پایین آمد و وارد خانه شد. خدمتکار امام گفت: آقای ما محمد بن علی الهادی فرمودند صد سکه ای را که نذر ما کرده بودی و داخل دستمال پنهان نموده ای، تحویل دهید.
یوسف آنقدر حیرت کرده بود که نمی توانست کلامی بر زبان بیاورد. کسی جز خودش از نذری که کرده بود، خبر نداشت. سکهها را با نهایت احترام به خادم امام هادی علیه السلام داد. دل در دلش نبود که کِی میتواند صاحبِ این خانه را ملاقات کند و نه درد امروزش، بلکه جان خسته اش را نزد او درمان کند.
چند دقیقه ای که گذشت، مرد خدمتکار نزد یوسف آمد و گفت: نماز امام تمام شده؛ میتوانید به ملاقات ایشان بروید.
چه عجیب بود حال آن لحظهی یوسفِ نصرانی. گویا در محضر عیسی مسیح حاضر شده بود.
چگونه این همه جمال و جبروت در یک نفر جمع شده بود؟ چطور این غریبه، اینقدر آشنا بود؟ این چه عطری بود که همهی جانش را پر کرده بود؟
چه آرامشی میبخشید نگاهش؛ چه اطمینانی جاری میکرد حضورش.
امام هادی علیه السلام نگاهشان را از سجاده به یوسف دوختند و آرام گفتند: بعضی گمان میکنند دوستی و ولایت ما برای امثال شما که مسلمان نیستید، فایده ای ندارد؛ در حالی که اشتباه میکنند. همانا محبت و دوست داشتن ما برای همه فایده دارد حتی شمایی که مسلمان نیستید.
سپس فرمودند: آنجایی که تو را احضار کردهاند برو و ترس و نگرانی نداشته باش. به لطف خدا مشکلی برایت پیش نخواهد آمد.
یوسف دنبال کلمه ای میگشت تا از امام تشکر کند؛ یا لااقل چیزی بگوید که راه صدایش باز شود. اما پیش از آنکه جمله ای در خور به ذهنش خطور کند، امام فرمودند: به تو مژده میدهم خدا پسری عطایت میکند که شیعهی ما میشود و جزو دوستداران و ایمان داران به ما خواهد بود.
...
یوسف خانهی امام را به سوی دربار متوکل ترک کرد. همانگونه که امام هادی علیه السلام پیشگویی کرده بودند، هیچ گزند و مشکلی در ملاقات با متوکل پیش نیامد و او، سلامت و خوشحال به دیار خود بازگشت.
بعدها خداوند به او پسری داد که آن پسر، مسلمان و جزو دوستداران و محبان امام هادی علیه السلام شد.[2]
[1] بحارالانوار، ج 43، ص 158.
[2] بحارالانوار، ج 50، ص 145.
امروز: | 1128 | |
این هفته: | 11273 | |
در مجموع: | 7583807 |