قیامت زینب

 

گزیده‌ای از کتاب «آفتاب در حجاب» با اندکی تلخیص (پرتو 10 تا 14)

نویسنده: سید مهدی شجاعی

قرار ناگذاشته‌ی میان تو و حسین این است که تو در خیام از سجاد و زنها و بچه‌ها حراست کنی، و او با رمزی، رجزی، ترنم شعری، آوای دعایی و فریاد لا حولی، سلامتی اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.

و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است. و تو احساس می‌کنی که این نه رجز که ضربان قلب توست و آرزو می‌کنی که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین طنین انداز بیندازد.

سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس می‌کنند که ضربان قلب هستی هنوز مستدام است و زندگی هنوز در رگهای عالم جریان دارد.

برای تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهی باشد، یک نیاز عاطفی است. هیچ پرده‌ای حایل میان میدان و چشمهای تو نیست.

این یک نجوای لطیف و عارفانه است که دو سو دارد.

او باید در محاصره‌ی دشمن، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید:

ـ الله اکبر

و از زبان دل تو بشنود:

ـ جانم ...

بگوید:

ـ لا اله الّا الله

و بشنود:

ـ همه هستی‌ام ...

بگوید:

ـ لا حول و لا قوه الّا بالله.

و بشنود:

ـ قوّت پاهایم، سوی چشمم، گرمای دلم، بهانه‏‌ی ماندنم ...

تو او را از ورای پرده‌ها ببینی و او صدای تو را از ورای فاصله‌ها بشنود. تو نفس بکشی و او قوت بگیرد. تو سجده کنی و او بایستد، تو آب شوی و او روشنی ببخشد و او ... او تنها با اشارت مژگانش زندگی را برای تو معنا کند.

و ...

ناگهان میدان از نفس می‌افتد، صدا قطع می‌شود و قلب تو می‌ایستد.

...

رويت را مخراش! مويت را پريشان مكن زينب! مبادا كه لب به نفرين بگشايی و زمين و زمان را به هم بريزی و كائنات را كُن فَيَكوُن كنی!

ظهور ابر سياه در آسمان صاف، آتش گرفتن گونه های خورشيد، برپا شدن طوفانی عظيم به رنگ سرخ، آنسان كه چشم از ديدن چشم به عجز بيايد، برانگيخته شدن غبار سياه و فروباريدن خون، اين تكانهای بی وقفه زمين، اين لرزش شانه های آسمان، همه از سر اين كلامی است كه تو اراده كردی و بر زبان نياوردی:

«كاش آسمان به زمين بيايد و كاش كوهها تكه تكه شوند و بر دامن بيابانها فرو بريزند، كاش ...

اگر اين «كاش» كه بر دل تو می گذرد، بر زبان تو جاری شود، شيرازه جهان از هم می‌گسلد و ستونهای آسمان فرو می‌ريزد. اگر تو بخواهی، خدا طومار زمين و آسمان را به هم می پيچد، اگر تو بگويی، زمين تمام اهلش را در خويش می‌بلعد، اگر تو نفرين كنی، خورشيد جهان را شعله ور می‌كند و كوهها را در آتش خويش می‌گدازد.

اما مكن، مگو، مخواه زينب!

...

بگذار شمر بر سر ياران خود نعره بزند: «مادرانتان به عزايتان بنشيند! برای كشتن اين مرد معطل چه هستيد؟!»

و همه آنها كه پرهيز می‌كردند يا ملاحظه يا وحشت از كشتن حسين، به او حمله برند و هر كدام زخمی بر زخمهای او بيفزايند.

بگذار زرعه بن شريك شمشيرش را از پشت بر شانه چپ حسينت فرود بياورد و ميان دست و پيكر او فاصله بيندازد.

بگذار آن ديگری كه رويش را پوشانده است گردن حسين را به ضربه شمشيرش بشكافد.

بگذار سنان بن انس با نيزه بلندش حسين را به خاك بيندازد.

بگذار خولی بن يزيد اصبحی، به قصد جدا كردن سر حسين از اسب فرود بيايد اما زانوانش از وحشت سست شود، به خاك بيفتد و عتاب و ناسازگاری شمر را تحمل كند. بگذار ...

می‌دانستی كه كربلايی هست، می دانستی كه عاشورايی خواهد آمد.

آمده بودی و مانده بودی برای همين روز. اما هرگز گمان نمی كردی كه فاجعه تا بدين حد عظيم و شكننده باشد.

می دانستی كه حسين به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد كرد اما گمان نمی كردی كه كشتن پسر پيامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او اين همه داوطلب داشته باشد.

شهادت نديده نبودی. مادرت عصمت كبری و پدرت علی مرتضی و برادرت حسن مجتبی همه هنگام سفر رخت شهادت پوشيدند.

چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. اين همه را در پهلو و بازوی مادر، فرق سر پدر و طشت پيش روی برادر ديده بودی اما هرگز تصور نمی كردی كه دامنه قساوت تا اين حد، گسترده باشد.

تصور نمی‌كردی كه بتوان پيكری به آن قداست را آنقدر تير باران كرد كه بلاتشبيه شكل خارپشت به خود بگيرد.

می دانستی كه روزی سخت تر از روز اباعبدالله نيست. اين را از پدرت، مادرت و از خود خدا شنيده بودی اما گمان می كردی كه روز حسين ممكن است از روز فاطمه و روز علی، كمی سخت تر باشد يا خيلی سخت تر. اما در مخيله‌ات هم نمی‌گنجيد كه ممكن است جنايتی به اين عظمت در عالم اتفاق بيفتد و همچنان آسمان و زمين برپا و برجا بماند.

به همين دليل اين سؤال از دلت می‌گذرد كه «چرا آسمان بر زمين نمی آيد و چرا كوهها تكه تكه نمی شوند ...»

مبادا كه اين سؤ ال و حيرت، رنگ نفرين و نفرت به خود بگيرد. زينب!

دنيا به آخر نرسيده است. به ابتدای خود هم بازنگشته است. اگر چه ملائك يك صدا مويه می كنند: أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ[1]. و خدا به مهدی منتقم اشاره می كند و می گويد: «إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.[2]»

اما اين رجعت به ابتدای عالم نيست. اين بلندترين نقطه تاريخ است.

حساسترين مقطع آفرينش است. خط استوای خلقت است. حيات در اين مقطع از زمان، دوباره متولد می شود و تو نه فقط شاهد اين خلق جديد كه قابله آنی. پس صبور باش و لب به شكوه و نفرين باز مكن! صبور باش و و روی مخراش! صبور باش و گيسو و كار خلق پريشان مكن.

بگذار شمر با دست و پای خونين از قتلگاه بيرون بيايد، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند كند و به دست خولی بسپارد و زير لب به او بگويد: «يك لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول كرد كه داشتم از كشتنش غافل می شدم. اما به خود آمدم و كار را تمام كردم. اين سر! به امير بگو كه كار، كار من بوده است.» ...

خودت را در آغوش گرم خدا گم كن و از خدا سيراب شو، اشباع شو، سرريز شو. آنچنان كه بتوانی دست زير پيكر پاره پاره حسين بگيری و او را از زمين بلند كنی و به خدا بگويی: «خدا! اين قربانی را از آل محمد قبول كن!»

...

درست همان جا که گمان می‌بری انتهای وادی مصیبت است آغاز مصیبت تازه‌ای است، سخت‌تر و شکننده‌تر.

اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسب‌ها بی محابا بر آن بتازند و جای جای سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازند.

بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی ...

تلاش می‌کنی که نگاه بچه‌ها را از این واقعه بگردانی تا قالب تهی نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.

و ذوالجناح ... هر چند که خودش برای خودش داغی است و نشان و یادگاری از داغی، هر چند که بچه‌ها دوره اش کرده اند و سکینه به یالش آویخته ... هر چند که پر و بال خونینش خود دفتر مصیبتی است که هزاران داغ را تداعی می‌کند، اما همین قدر که نگاه بچه‌ها را از آن سوی میدان می‌گرداند، همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهای دیگر که به کاری دیگر مشغولند غافل می‌کند، خود نعمت بزرگی است ...

در آن سوی دیگر سم اسبان، خون حسین را در وسعت بیابان تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت، نه.

درست همان جا كه گمان می‌بری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازه ای است.

...

ناگهان صدای طبل و دهل، صدای فریاد و هلهله، صدای سم اسبان و بوی دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو می‌ریزد و تن بچه های كوچك داغدیده را می‌لرزاند.

تا به خود بیایی و سر بر گردانی و چاره ای بیندیشی، آتش از سر و روی خیمه‌ها بالا رفته است و حتی به دامان تنی چند از دختران و كودكان گرفته است.

باور نمی‌كنی. این مرتبه از پستی و قساوت را نمی‌توانی باور كنی. اما این صدای ضجه بچه هاست. این آتش است كه از همه سو زبانه می‌كشد و این دود است كه چشمها را می‌سوزاند و نفس را تنگ می‌كند و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صدای استغاثه و نوای بغض آلود بچه‌ها ست كه: «عمه جان چه كنیم؟ به كجا پناه ببریم؟»

...

اینكه تو مضطر و مستأصل مانده‌ای و بهت زده به اطراف نگاه می‌كنی، نه از سر این است كه خدای نكرده خود را باخته باشی یا توان از كف داده باشی،

بل از این روست كه نمی‌دانی از كجا شروع كنی، به كدام كار اول همت بگماری، كدام مصیبت را اول سامان دهی، كدام زخم را اول به مداوا بنشینی.

اول جلوی هجوم دشمن را بگیری؟ به مهار كردن آتش فكر كنی؟ به گریزاندن بچه‌ها بیندیشی؟ به خاموش كردن آتش لباسهایشان بپردازی؟ كوچكترها را كه نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازی؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه داری؟ به آنكه گلیم از زیر بیمارت به یغما می‌كشد هجوم كنی؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معركه در ببری؟

مگر یك زینب چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل؟ برای سوختن و خاكستر شدن؟

بچه‌ها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز می‌دهی! اما ... اما آنها كه آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعل تر كنند. به آنها می‌گویی بمانند و با دست به خاموش كردن آتشهایشان می‌پردازی، اما آتش كه یك شعله نیست، از یك سو نیست. تا یك سمت را با تاول دستها خاموش می‌كنی، سمت دیگر لباس دیگر گر گرفته است.

از این سو، ستون خیمه در آتش می‌سوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش می‌رود. از آن خیمه‌های دیگر بچه‌ها با استیصال تو را صدا می‌زنند.

آنكه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است، گلیم را از زیر تن او كشیده و او را بر زمین افكنده و رفته است.

در چشم به هم زدنی، بچه های مانده را به دو بال از خیمه می‌تارانی، سجاد را در بغل می‌گیری و از خیمه بیرون می‌زنی.

به محض خروج شما، خیمه فرو می‌ریزد؛ آتش، هستی اش را در بر می‌گیرد.

سجاد را به فاصله از آتش می‌خوابانی، بچه های آتش گرفته را به شن و خاك هدایت می‌كنی و به سمت خیمه دیگر می‌دوی. در آن خیمه، بچه‌ها از ترس به آغوش هم پناه برده اند و مثل بید می‌لرزند. بچه‌ها را از خیمه بیرون می‌كشانی و به سمت بیابان می‌دوانی.

آتش همچنان پیشروی می‌كند و خیمه‌ها را یكی پس از دیگری فرو می‌ریزد.

بچه های نفس بریده را فقط آب می‌تواند هستی ببخشد. اما در این قحطی آب، چشمه امید كجاست جز اشك چشم؟!

اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، كار آسانتر به انجام می‌رسید، اما این بوق و كرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن، این گرگها كه با چشمهای دریده، بره های شیری را دوره كرده اند، این كركسها كه معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان، این هجوم همه جانبه، این اسبها كه شیهه می‌كشند و بر روی دو پا بلند می‌شوند و فرود می‌آیند، این ضرباتی كه با تازیانته و غلاف شمشیر. كعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو و سر و صورت شما نواخته می‌شود، اینها قدرت تفكر و تمركز را سلب می‌كند.

همین دشمن اگر آنچه را كه به زور و هجوم و توحش چنگ می‌زند، به آرامش طلب كند، همه چیز را آسانتر به دست می‌آورد و به یغما می‌برد.

آهای! سوار سنگدل بی مقدار! چه نیازی است كه این دخترك را به ضرب تازیانه بر زمنی بیندازی و خلخال را به زور از بپایش بكشی، آنچنانكه خون تمام انگشتان و كف پایش را بپوشاند؟! بی اینهمه جنایت هم می‌توان خلخال از او گرفت. تو بگو، بخواه، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده!

این فرار بچه‌ها از هراس هجوم سبعانه شماست نه برای دربردن دارایی كودكانه شان.

چه ارزشی دارد این تكه طلای گوشواره كه تو گوش دختر آل الله را بشكافی؟!

نكن! تو را به هرچه برایت مقدس است، دنبال فاطمه نكن! این دختر، زهره اش آب می‌شود و دل كوچكش می‌تركد. بگو كه از او چه می‌خواهی و به زبان خوش از او بگیر.

عذاب خودت را مضاعف نكن. آتش به قیامت خودت نزن! ببین چگونه دامنش به پاهایش می‌پیچد و او را زمین می‌زند!

همین را می‌خواستی؟ كه با صورت به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تو روسری اش را به غنیمت بگیری؟

 خدا نه، پیامبر نه، دین نه، ... جوانمردی هم نه، آن دل سنگی كه در سینه توست چگونه به اینهمه خباثت رضایت می‌دهد؟

 تپش قلب كبوترانه این پسر بچه‌ها را از روی پیراهن نازكشان نمی‌بینی؟

 هراس و استیصال‌شان تكانت نمی‌دهد؟

آهای! نامرد بی همه چیز كه بر اسب نشسته ای و به یك خیز بر النگو و دست این دخترك، چنگ انداخته ای. بایست! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر!

نكشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود! مگر نمی‌بینی چگونه در زیر دست و پای اسبت، دست و پا می‌زند؟!

...

تو به كدامیك از اینها می‌خواهی برسی زینب! به كدامیك می‌توانی برسی!

به سجادی كه شمر با شمشیر آخته بالای سرش ایستاده است و قصد جانش را كرده است؟

به بچه هایی كه در بیابان گم شده اند؟

به زنانی كه بیش از كودكان در معرض خطرند؟

به پسرانی كه عزای تشنگی گرفته اند؟

به دخترانی كه از حال رفته‌اند؟

به مجروحینی كه در غارت و احتراق خیام آسیب دیده‌اند؟

آنجا را نگاه كن! آن بی شرم، دست به سوی گردن سكینه یازیده است.

خودت را برسان زینب! كه سكینه در حالی نیست كه بتواند از خودش‍ دفاع كند. مواظب باش كه لباس به پایت نپیچد! نه! زمین نخور زینب! الان وقت لرزیدن زانوهای تو نیست. بلند شو! سوزش زانوهای زخمی قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سكینه می‌رود. كار خویش را كرد آن خبیث نامرد! این گوشواره خونین كه در دستهای اوست و این خون تازه كه از گوش و گردن و گریبان سكینه می‌چكد.

جز نگاه خشمگین و نفرین، چه می‌توانی بكنی با این دشمن سنگدل بی همه چیز.

گریه سكینه طبیعی است. اما این نامرد چرا گریه می‌كند؟!

گریه ات دیگر برای چیست ای خبیثی كه دست به شوم ترین كار عالم آلوده‌ای؟

نگاه به سكینه دارد و دستهای خونین خودش و گوشواره. و گریه كنان می‌گوید:

به خاطر مصبتی كه بر شما اهل بیت پیامبر می‌رود!

با حیرت فریاد می‌زنی كه: «خب نكن! این چه حالتی است كه با گریه می‌كنی؟»

گوشواره را در انبانش جا می‌دهد و می‌گوید: «من اگر نبرم دیگری می‌برد.»

استدلال از این سخیف‌ تر؟!

وای اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!

...

سكینه را كه خود مجروح و غمدیده است به جمع آوری بچه‌ها از بیابان می‌فرستی و خودت را عقاب وار به بالین بیابانی سجاد می‌رسانی.

عده‌ای با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوره كرده اند و شمر كه سر دسته آنهاست به جِد قصد كشتن او را دارد و استدلالش فرمان این زیاد است كه: «هیچ مردی از لشگر حسین نباید زنده بماند.»

تو می‌دانستی كه حال سجاد در كربلا باید چنان بشود كه دشمن امیدی به زنده ماندنش و رغبتی به كشتنش پیدا نكند، اما اكنون می‌بینی كه كشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدی است. پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد حائل می‌شوی، پشت به سجاد و رو در روی شمر می‌ایستی، دو دستت را همچون دو بال می‌گشایی و بر سر شمر فریاد می‌زنی: «شرم نمی‌كنی از كشتن بیماری تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذری تا به او دست پیدا كنی.»

این كلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه؛ می‌دانی كه شمر كسی نیست كه از كشتن زنی حتی مثل تو پرهیز داشته باشد.

بر این باوری كه یا تو را می‌كشد و نوبت به سجاد نمی‌رسد، كه تو پیشمرگ امام زمانت شده‌ای. و چه فوزی برتر از این؟!

و یا تو و او هر دو را می‌كشد كه این بسی بهتر است از زیستن در زمین بی امام زمان و خالی از حجت.

شمر، شمشیر را به قصد كشتننت فراز می‌آرد و تو چشمانت را می‌بندی تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی ... اما ...

ابن سعد، سیاستر از این است كه جو عمومی را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به آشوب و بلوا بكشاند. از سویی می‌بیند كه این حال و روز سجاد، ححال و روز جنگیدن نیست و از سوی دیگر او را كاملا در چنگ خود می‌بیند آنچنانكه هر لحظه اراده كند، می‌تواند جانش را بستاند.

پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد می‌زند:

«دست بردارید از این جوان مریض!»

تو رو به ابن سعد می‌كنی و می‌گویی: «شرم ندارید از غارت خیام آل الله؟»

ابن سعد با لحنی كه به از سر واكردن بیشتر می‌ماند، تا دستور، به سپاه خود می‌گوید: «هر كه هر چه غنیمت برداشته، بازگرداند.»

دریغ از آنكه حتی تكه مقنعه ای یا پاره معجری به صاحبش باز پس داده شود.

این سعد، افراد لشگرش را به كار جمع آوری جنازه‌ها و كفن و دفنشان می‌گمارد و این فرصتی است برای تو كه به سامان دادن جبهه خودت بپردازی.

اكنون كه افراد لشكر دشمن، آرام آرام دور خیمه‌ها را خلوت می‌كنند، تو بهتر می‌توانی ببینی كه بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه كرده است.

نگاه خسته ات را به روی دشت پهن می‌كنی.

چه سرخی غریبی دارد آفتاب! و چه شرم جانكاهی از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است. آنچنانكه با این رنج و تعب، چهره خود را در پشت كوهسار جمع می‌كند.

او هم انگار این پیكرهای پاره پاره، این كبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه های آتش گرفته را نمی‌تواند ببیند.

پیش روی تو سجاد خفته است بر داغی بیابانی كه تن تبدارش را می‌سوزاند، آنسوتر خیمه های نیم سوخته است كه در سرخی دشت، خود به لشگر از هم گسسته می‌ماند و دورتر، بچه هایی كه جا به جا در پهنای بیابان، ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، كز كرده اند و بعضیشان از شدت خستگی، صورت بر كف خاك به خواب رفته‌اند.

آنچه نگران كننده تر است، دورترهاست. لكه هایی در دل سرخی بیابان. خدا نكند كه اینها بچه هایی باشند كه سر به بیابان نهاده اند و از شدت وحشت، بی نگاه به پشت سر، گریخته‌اند.

در میان خیمه ها، تك خیمه ای كه با بقیه اندكی فاصله داشته، از دستبرد شعله‌ها به دور مانده و پای آتش به درون آن باز نشده.

دستی به زیر سر و گردن و دستی به زیر دو پای سجاد می‌بری، از زمین بلندش می‌كنی و چون جان شیرین، در آغوشش می‌فشاری، و با خودت فكر می‌كنی؛ هیچ بیماری تاكنون با هجوم و آتش و غارت، تیمار نشده است و سر بر بالین نگذاشته است.

وقتی پیشانی اش را می‌بوسی، لبهایت از داغی پیشانی اش، می‌سوزد ...

همچنانكه او را در بغل داری و چشم از بر نمی‌داری، به سمت تنها خیمه سلامت مانده، حركت می‌كنی.

یال خیمه را به زحمت كنار می‌زنی و او را در كنار خیمه بی اثاث می‌خوابانی.

اكنون نوبت زنها و بچه هاست. باید پیش از تاریكی كامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینی.

عطش، حتی حدقه چشمهایت را به خشكی كشانده. نه تابی در تن مانده و نه آبی در بدن. اما همچنان باید بدوی. باید تا یافتن تمامی بچه ها، راه بروی و تا رسیدگی به تك تكشان ایستاده بمانی.

تو اگر بیفتی پرچم كربلا فرو می‌افتد و تو اگر بشكنی، پیام عاشورا می‌شكند.

پس ایستاده بمان و كار را به انجام برسان كه كربلا را استقامت تو معنا می‌كند و استواری توست كه به عاشورا رنگ جاودانگی می‌زند.

راه رفتن با روح، ایستادن بی جسم، دویدن با روان، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان كاری است كه تنها از تو بر می‌آید.

پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بی سر و سامانی برهان.

...

شتاب كن زینب جان! هم الان هوا تاریك می‌شود و پیدا كردن بچه‌ها در این بیابان، ناممكن.

مقصد را آن دورترین سیاهی بیابان قرار بده و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه كه را به خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.

بلند شو عزیزكم! هوا دارد تاریك می‌شود.

خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه‌ها را بگیرید و به خیمه ببرید.

گریه نكن دختركم! دشمنان شاد می‌شوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر!

سكینه جان! زیر بال این دو كودك را بگیر و تا خیمه یاریشان كن.

مرد كه گریه نمی‌كند، جگر گوشه ام! بلند شو و این دختر بچه‌ها را سرپرستی كن. مبادا دشمن اشك تو را ببیند.

عمه جان! این چه جای خوابیدن است؟ چشمهایت را باز كن! بلند شو عزیز دلم!

آرام آرام دانه‌ها برچیده می‌شوند و به یاری سكینه در خیمه كوچك بازمانده، كنار هم چیده می‌شوند.

تا سكینه همین اطراف را وارسی كند تو می‌توانی سری به اعماق بیابان بزنی و از شبح نگران كننده خبر بگیری.

هرچه نزدیكتر می‌شوی، پاهایت سست تر می‌شود و خستگی ات افزونتر.

دختری است انگار كه چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. به لاك پشتی می‌ماند كه سر و پا و دستش را در خود جمع كرده باشد.

آنچنان در خود پیچیده است كه سر و پایش را نمی‌توانی از هم بشناسی.

بازش می‌گردانی و ناگهان چهره‌ات و قلبت درهم فشرده می‌شود.

صورت، تماما به كبودی نشسته و لبها درست مثل بیابان عطش زده، چاك خورده.

نیازی نیست كه سرت را بر روی سینه اش بگذاری تا سكون قلبش را دریابی. سكون چهره اش نشان می‌دهد كه فرسنگها از این جهان آشفته، فاصله گرفته است.

می فهمی كه وحشت و تشنگی دست به دست هم داده اند و این نهال نازك نورسته را سوزانده‌اند.

می خواهی گریه نكنی، باید گریه نكنی. اما این بغضی كه راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمی‌كند.

در این اطراف، نه از سپاه تو كسی هست و نه از لشگر دشمن. فقط خدا هست. خدایی كه آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلای تو كرده است.

پس گریه كن! ضجه بزن و از خدای اشكهایت برای ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوافگرت نیز از اشكهایت برای ادامه حیات، مدد بگیرند.

گریه كن! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه كن.

چه غروب دلگیری!

تو هم چشمهایت را ببند خورشید! كه پس از حسین، در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی كه حضور حسین را در خود بر نمی‌تابد، دیدنی نیست.

این صدای گریه از كجاست كه با ضجه های تو در آمیخته است؟ مگر نه فرشتگان بی صدا گریه می‌كنند؟!

سر بر می‌گردانی و سكینه را می‌بینی كه در چند قدمی ایستاده است و غبار بیابان، با اشك چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.

وقتی او خود ضجه های تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است، چگونه می‌توانی از او بخواهی كه گریه اش را فرو بخورد و اشكهایش را پنهان كند؟

از جا برمی خیزی، آغوش به روی سكینه می‌گشایی، او را سخت در بغل می‌فشری و مجال می‌دهی تا او سینه تو را مأمن گریه هایش كند و بار طاقت فرسای اندوهش را بر سینه تو بگذارد.

معطل چه هستی خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد كه تو از پشت بام افق، با سماجت سرك كشیده‌ای و این دلهای سوخته را به تماشا ایستاده‌ای؟!

غروب كن خورشید!

...

آدمی به سر، شناخته می‌شود، یا لباس؟

كشته ای را اگر بخواهند شناسایی كنند، به چهره اش می‌نگرند یا به لباسی كه پیش از رزم بر تن كرده است؟

 اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد كه سرها را از بدن جدا كرده و برده باشد، چه باید كرد؟

 اگر دشمن، كهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید كرد؟

 لابد به دنبال علامتی، نشانه ای، انگشتری، چیزی باید گشت.

اما اگر پست ترین سپاهی دشمن در سیاهی شب، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت نشانه ای كشته خویش را باز می‌توان شناخت؟

البته نیاز به این علائم و نشانه‌ها مخصوص غریبه هاست نه برای زینبی كه با بوی حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایای قلب خود بهتر می‌شناسد.

تو را نیاز به نشانه و علامت نیست. كه راه گم كرده، علامت می‌طلبد و ناشناس، نشانه می‌جوید.

تویی كه حضور حسین را در مدینه به یاری شامه ات می‌فهمیدی، تویی كه هر بار برای حسین دلتنگ می‌شدی، آینه قلبت را می‌گشودی و جانت را به تصویر روشن او التیام می‌بخشیدی. تویی كه خود، جان حسینی و بهترین نشانه برای یافتن او، اكنون نیاز به نشانه و علامت نداری. با چشم بسته هم می‌توانی پیكر حسین را در میان بیش از صد كشته، بازشناسی. اما آنچه نمی‌توانی باور كنی این است كه از آن سرو آراسته، این شاخه های شكسته باقی مانده باشد.

از آن قامت وارسته، این تن درهم شكسته، این اعضای پراكنده و در خون نشسته.

تنها تو نیستی كه نمی‌توانی این صحنه را باور كنی. پیامبر نیز كه در میانه میدان ایستاده است و اشك، مثل باران بهاری از گونه هایش فرومی چكد، نمی‌تواند بپذیرد كه این تن پاره پاره؛ حسین او باشد. همان حسینی كه او بر سینه اش می‌نشانده است و سراپایش را غرق بوسه می‌كرده است.

این است كه تو رو به پیامبر می‌كنی و از اعماق جگر فریاد می‌كشی:

یا جداه! یا رسول الله ... این كشته به خون آغشته؛ حسین توست، این پیكر بریده بریده؛ حسین توست! و این اسیران، دختران تواند. یا محمد! حسین توست این كشته ناپاك زادگان كه برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است. ای وای از این غم و اندوه! ای وای از این مصیبت جانكاه یا ابا عبدالله!

گریه پیامبر از شیون تو شدت می‌گیرد، آنچنانكه دست بر شانه علی می‌گذارد تا ایستاده بماند و تو می‌بینی كه در سمت دیگر او زهرای مرضیه ایستاده است و پشت سرش حمزه سید الشهداء و اصحاب ناب رسول الله.

...

داغ دلت از دیدن این عزیزان تازه تر می‌شود و به یاد می‌آوری كه تا حسین بود، انگار این همه بودند و با رفتن حسین، گویی همه رفته‌اند.

همین امروز، همه رفته اند، فریاد می‌كشی:

امروز جدم رسول خدا كشته شد! امروز پدرم علی مرتضی كشته شد!

امروز مادرم فاطمه زهرا كشته شد! امروز برادرم حسن مجتبی كشته شد!

اصحاب پیامبر، سعی در آرام كردن تو دارند اما تو بی خویش ضجه می‌زنی:

ای اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند كه به اسارت می‌روند.

و این حسین است كه سرش را از قفا بریده اند و عمامه و ردایش را ربوده‌اند.

اكنون آنقدر بی خویش شده‌ای كه نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت می‌بینی و نه حضور زنان و دختران را در كنارت احساس می‌كنی.

در كنار پیكر حسینت زانو می‌زنی و همچنان زبان می‌گیری:

پدرم فدای آنكه در یك دوشنبه، تمام هستی و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فدای آنكه عمود خیمه‌اش شكسته شد. پدرم فدای آنكه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود. پدرم فدای آنكه جان من فدای اوست. پدرم فدای آنكه غمگین درگذشت. پدرم فدای آنكه تشنه جان سپرد. پدرم فدای آنكه محاسنش غرق خون است. پدرم فدای آنكه جدش محمد مصطفاست. جدش فرستاده خداست. پدرم فدای آنكه فرزند پیامبر هدایت، فرزند خدیجه كبراست، فرزند علی مرتضاست، یادگار فاطمه زهراست.

صدای ضجه دوست و دشمن، زمین و آسمان را بر می‌دارد.

زنان و فرزندان كه تاكنون فقط سكوت و صبوری و تسلی تو را دیده اند، با نوحه گری جانسوزت بهانه ای می‌یابند تا سیر گریه كنند و عقده های دلشان را بگشایند.

از اینكه می‌بینی دشمن قتاله سنگدل هم گریه می‌كند، اصلا تعجب نمی‌كنی، چرا كه به وضوح، ضجه زمین را می‌شنوی، اشك اشیاء را مشاهده می‌كنی، گریه آسمان را می‌بینی، نوحه سنگ و خاك و باد و كویر را احساس می‌كنی و حتی می‌بینی كه اسبهای دشمن آنچنان گریه می‌كنند كه سمهاشان از اشك چشمهاشان تر می‌شود.

ولوله ای به پا كرده‌ای در عالم، زینب!

هیچ كس نمی‌توانست تصور كند كه این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گری كند، چنان آتشی به جان عالم و آدم می‌افكند كه اشك عرش را در می‌آورد و دل سنگین دشمن را می‌لرزاند.

اما این وضع، نباید ادامه بیابد كه اگر بیابد، دمی دیگر آب در لانه دشمن می‌افتد و سامان بخشیدن سپاه را برای عمر سعد مشكل می‌كند.

پس عمر سعد به كسی كه كنار او ایستاده، فرمان می‌دهد:

برو و این زن را از سر جنازه‌ها بران!

تو این دستور عمر سعد نمی‌شنوی. فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوی خود احساس می‌كنی آنچنانكه تا اعماق جگرت تیر می‌كشد، بند بند تنت از هم می‌گسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان می‌رود.

...

آیا این همان كوفه‌ای است كه تو در آن، تفسیر قرآنی می‌گفتی؟!

آیا این همان كوفه‌ای است كه كوچه‌هایش، خاك پای تو را مریدانه به چشم می‌كشید؟

 آیا این همان كوفه‌ای است كه زنانش، زینب را برترین بانوی عالم می‌شمردند و مردانش بر صلابت عقیله بنی هاشم سجود می‌بردند؟

 نه، باور نمی‌توان كرد.

اینهمه زیور و تزیین و آذین برای چیست؟

 این صدای ساز و دهل و دف از چه روست؟

 این مطربان و مغنیان در كوچه و خیابان چه می‌كنند؟

 این مردم به شادخواری كدام فتح و پیروزی اینچنین دست می‌افشانند و پای می‌كوبند؟

 در این چند صباح، چه اتفاقی در عالم افتاده است؟

 چه بلایی، چه حادثه ای، چه زلزله ای، كوفه و مردمش را اینچین دگرگون كرده است؟

 چرا همه چشمها خیره به این كاروان غریب است؟ به دختران و زنان بی سرپناه؟ این چشمهای دریده از این كاروان چه می‌خواهند؟

 فریاد می‌زنی: «ای اهل كوفه! از خدا و رسولش شرم نمی‌كنید كه چشم به حرم پیامبر دوخته اید؟»

از خیل جمعیتی كه به نظاره ایستاده‌اید، زنی پا پیش می‌گذارد و می‌پرسد: «شما اسیران، از كدام فرقه اید؟»

پس این جشن و پایكوبی و هیاهو برای ورود این كاروان كوچك اسراست؟!»

عجب! و این مردم نمی‌دانند كه در فتح كدام جبهه، در پیروزی كدام جنگ و برای اسارت كدام دشمن، پایكوبی می‌كنند؟

 نگاهی به اوضاع دگرگون شهر می‌اندازی و نگاهی به كاروان خسته اسرا و پاسخ می‌دهی: «ما اسیران، از خاندان محمد مصطفائیم!»

زن، گامی پیشتر می‌آید و با وحشت و حیرت می‌پرسد: «و شما بانو؟!»

و می‌شنود: «من زینبم! دختر پیامبر و علی.»

و زن صیحه می‌كشد: «خاك بر چشم من!»

و با شتاب به خانه می‌دود و هر چه چادر و معجز و مقنعه و سرپوش دارد، پیش می‌آورد و در میان گریه می‌گوید: «بانوی من! اینها را میان بانوان و دختران كاروان قسمت كنید.»

تو لحظه‌ای به او و آنچه آورده است، نگاه می‌كنی.

زن، التماس می‌كند:

این هدیه است. تو را به خدا بپذیرید.

لباسها را از دست زن می‌گیری و او را دعا می‌كنی.

پارچه‌ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران می‌گردد و هر كس به قدر نیاز، تكه‌ای از آن بر می‌دارد.

زجر بن قیس كه زن را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام می‌دهد و می‌دهد و دنبال می‌كند.

زن می‌گریزد و خود را میان زنان دیگر، پنهان می‌سازد.

حال و روز كاروان، رقت همگان را بر می‌انگیزد. آنچنانكه زنی پیش می‌آید و به بچه‌های كوچكتر كاروان، به تصدق، نان و خرما می‌بخشد.

تو زخم خورده و خشمگین، خود را به بچه‌ها می‌رسانی، نان و خرما را از دستشان می‌ستانی و بر می‌گردانی و فریاد می‌زنی: «صدقه حرام است بر ما.»

پیرمردی زمینگیر با دیدن این صحنه، اشك در چشمهایش حلقه می‌زند، بغض، راه گلویش را می‌بندد و به كنار دستی اش می‌گوید: «عالم و آدم از صدقه سر این خاندان، روزی می‌خورند. ببین به كجا رسیده كار عالم كه مردم به اینها صدقه می‌دهند.»

همین معرفیهای كوتاه و ناخواسته تو، كم كم ولوله در میان خلق می‌اندازد:

یعنی اینان خاندان پیامبرند؟!

از روم و زنگ نیستند!؟

 این زن، همان بانوی بزرگ كوفه است!؟

 اینها بچه های محمد مصطفایند!؟

 این زن، دختر علی است!؟

 پچ پچ و ولوله اندك اندك به بغض بدل می‌شود و بغض به گریه می‌نشیند و گریه، رنگ مویه می‌گیرد و مویه‌ها به هم می‌پیچد و تبدیل به ضجه می‌گردد. آنچنانكه سجاد، متعجب و حیرتزده می‌پرسد: «برای ما گریه و شیون می‌كنید؟ پس چه كسی ما را كشته است؟»

بهت و حیرت تو نیز كم از سجاد نیست.

رو می‌كنی به مردان و زنان گریان و فریاد می‌زنی: «خاموش!اهل كوفه! مردانتان ما را می‌كشند و زنانتان بر ما گریه می‌كنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت كند در روز جزا و فصل قضاء.»

این كلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش كه شعله ورتر می‌كند، گریه‌ها شدت می‌گیرد و ضجه‌ها به صیحه بدل می‌شود.

دست فرا می‌آری و فریاد می‌زنی: «ساكت!»

نفسها در سینه حبس می‌شود. خجالت و حسرت و ندامت چون كلافی سردرگم، در هم می‌پیچد و به دلهای مهر خورده مجال تپیدن نمی‌دهد. سكوتی سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا می‌گیرد. نه فقط زنان و مردان كه حتی زنگ شتران از نوا فرو می‌افتد. سكوت محض.

و تو آغاز می‌كنی:

بسم الله الرحمن الرحیم

 ای اهل كوفه!

ای اهل خدعه و خیانت و خفت!

...

دامان جانتان را به ننگ و عاری آلوده كردید كه هرگز به هیچ آبی شسته نمی‌شود. و چگونه پاك شو ننگ و عار شكستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت؟!

كشتن سید جوانان اهل بهشت؛ كسی كه تكیه گاه جنگتان، پناهگاه جمعتان، روشنی بخش راهتان، مرهم زخمهایتان، درمان دردهایتان، آرامش دلهایتان و مرجع اختلافهایتان بود.

چه بد توشه ای راهی قیامتتان كردید و بار چه گناه بزرگی را بر دوش گرفتید.

كلامت، كلام نیست زینب! تیغی است كه پرده های تزویر را می‌درد و مغز حقیقت را از میان پوسته های رنگارنگ نیرنگ برملا می‌كند. شمشیری است كه نقابها را فرو می‌ریزد و ماهیت خلایق را عیان می‌سازد.

صدای شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر می‌شود.

كودكانی كه به تماشا سر از پنجره‌ها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب می‌كنند. چند نفری در خود مچاله می‌شوند و فرو می‌ریزند. عده‌ای سر بر دیوار می‌گذارند و ضجه می‌زنند.

پیرمردی كه اشك، پهنای صورتش را فراگرفته و از ریشهای سپیدش فرو می‌چكد، دست به سوی آسمان بلند می‌كند و می‌گوید:

«پدر و مادرم فدای این خاندان كه پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان‌اند. نسلشان نسل كریم است و فضلشان، فضل عظیم.»

یكی، در میان گریه به دیگری می‌گوید: «به خدا قسم كه این زن، به زبان علی سخن می‌گوید.»

و پاسخ می‌شنود: «كدام زن؟ والله كه این خود علی است. این صلابت، این بلاغت، این لحن، این خطاب، این عرصه، این عتاب، ملك مطلق علی است.»

قیامتی به پاكرده‌ای زینب؛ [ای زینت علی]www.mohammadivu.org.MOHR

 

 

 


[1] قرآن کریم، سوره بقره، آیه 30.

[2] همان.